شب را
آرام کنار پنجره به سوسوی ماه نشستم
عابری لنگ لنگان از کوچه ی تارک گذشت
و به ماه نیامده دشنام داد..........
چراغی افروختم
تنهاییم سوخت
و پر از حشرات شبگرد شد...
چراغ را کشتم
دود آهعش چشمانم را گرفت..
عابری خسته لنگ لنگان از کوچه گذشت
-بی چراغ-
و به ماه نیامده دشنام داد....
و من هچنان به ماه نیامده فکر میکنم
خورشید برآمده را انکار....